گنجور

 
کمال خجندی

هرکه وصلش طلبد ترک سرش باید کرد

ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد

آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد

صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد

سر کوی نو تحمل نکند درد سری

هر که از آنجا گذرد ترک سرش باید کرد

گرچه دردم ز طبیب است ولی آخر کار

چون رسد کار بجان هم خبرش باید کرد

زلف آشفته او موجب جمعیت ماست

چون چنین است و پس آشفته ترش باید کرد

هر که او را خبر از حالت مستان نبود

به یکی جرعه می بیخبرش باید کرد

آنکه او را هوس گوشه نشینی باشد

از کمانخانه ابرو حذرش باید کرد

یارب این درد جگر سوز چه مشکل دردیست

که مداوا همه خون جگرش باید کرد

گر کمال آرزوی محبت جانان دارد

زود زین کلبه احزان سفرش باید کرد