حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۰
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم
آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰
من همان مستم و شوریده کز اوّل بودم
تا نبودم به تو مشغول معطّل بودم
گر بریدم ز تو بی تو به خطا معذورم
زان که موقوفِ محالاتِ مخیّل بودم
چشم اگر باز کنی باز شود از تو به تو
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۶
روزها شد که برفتی و به خدمت نرسیدم
هیچ کافر مَکَشاد آن چه من از هجر کشیدم
چه نویسم که چه آمد بر سرم تا تو برفتی
چه ملامت که نبردم چه قیامت که ندیدم
آفتابی تو و چون ذرّه سرآسیمه بماندم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰
بی تو خونابه به رخساره فرو می بارم
مرغ و ماهی همه شب خفته و من بیدارم
روزگاریست که بی مدّعیان می خواهم
که شبی بر سرِ کویِ تو به پایان آرم
بی تو فردوس نمی خواهم و طوبا و قصور
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۷
آخر ای راحت جان جور تو تا چند برم
وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم
چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت
چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم
دست من گیر که در پای فراقم کشتی
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳
توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۹
ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم
ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم
آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم
کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم
روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۷
جان برای تو که هم دردی و هم درمانم
سر فدای تو که هم جانی و هم جانانم
با تو چون قامت تو از دگران آزادم
بی تو چون وصل تو از بی نظران پنهانم
لوح سودای تو چون باد ز سر می گیرم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷
منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم
نه خیال است همانا که چنان می بینم
هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم
نقش سودای تو بر صورت جان می بینم
تو مپندار که آن روی ز چشمم برود
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹
من اگر مست خرابم چه کنم مست توام
خطر از نیستیم نیست اگر هست توم
توبه خود کرده ای از روز الستم گستاخ
جرعه ی جام بلی خوردم از آن مست توم
صید دیرینه ی عشقم ز پس پنجه سال
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۳
دلبرا شیفته ی قامت و بالای توام
کشته ی غمزه ی مستانه ی شهلای توام
روز نوروز و همه خلق به خود مشغولند
من مشتاق در اندیشهٔ سودای توام
نکنم شیفتگی پس چه کنم معذورم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۰
ما چو از بَدْوِ ازل بادهپرست آمدهایم
پس یقین است که مستان ز الست آمدهایم
قول تحیون و تَموتون نه نبی فرمودهست
مست خواهیم شدن باز که مست آمدهایم
مستی ما نه ز خمرست بیا تا بینی
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۷
کار این است که از کارِ جهان آزادیم
به دلی فارغ از اندیشه ی جان آزادیم
فارغیم از هوسِ خواجگی و خیل و حشم
بلکه از نیک و بدِ کون و مکان آزادیم
دیده ای سرو که در باغ برآید ز چمن
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۸
آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم
دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم
باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک
بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم
روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۷
هر چه در هستی ما هست چنان در بازیم
که اگر سوزن با ما بود آن در بازیم
در وفا تا بتوانیم چه تقصیر کنیم
با تو ما را به دل آن است که جان در بازیم
جانِ جانی تو اگر جان نبود جانان هست
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۸
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بیفتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی میشکنیم و دگری میسازیم
زاهدان را به چه زادند و چه میپروردند
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۹
دل گم کردهی خود را ز کجا میجویم
روز و شب در طلبش گرد جهان میپویم
مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری
هر کجا میرسم از خاک هوا میبویم
تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۱
از من ای باد سلامی به فلانی برسان
بوسه ای بر لبِ تنگ دهانی برسان
از دو دستِ منِ سرگشته اگر دست دهد
کمری ساز و به باریک میانی برسان
در برش گیر و بسی خدمت اخلاص از من
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۶
تا نگویی تو ندانم که چه باید کردن
هر چه گویی بنهم حکم قضا را گردن
به تو دادیم همه جان و جهان و دل و دین
جان به نوباوه نشاید سوی جانان بردن
ای همه شادی جان ها به جمال رخ تو
[...]
