گنجور

 
حکیم نزاری

توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم

تا منم باز دگر نام من و می نبرم

به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند

چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم

طمعم بود که از غیب حضوری بخشند

چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم

محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو

بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم

من به خشنودی دل از سر جان آزادم

بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم

خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز

خبر این است که از خویش نباشد خبرم

گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند

ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم

من به امرالله در خلق اضافت بینم

من به عین الله در عالم اشیا نگرم

هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد

تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم

سالکم مرحله بر مرحله می پردازم

مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم

به جوان مردی مردان جهان باز که گر

همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم

همه بی من بود و هیچ نباشد بی او

راستی آنچه صراط است که من می سپرم

تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح

هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode