گنجور

 
حکیم نزاری

ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم

ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم

آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم

کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم

روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده

می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم

سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد

بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم

مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم

هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم

به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری

که مکوشید به آزار دل بی خویشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode