گنجور

 
حکیم نزاری

آخر ای راحت جان جور تو تا چند برم

وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم

چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت

چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم

دست من گیر که در پای فراقم کشتی

به ازین بود به اشفاق تو جانا نظرم

در زبان همه مرد و زن شهر افتادم

تا شد از جرعه ی جام تو لب خشک ترم

گر چه هستم همه شب با تو برابر به خیال

روز روز از شرف وصل تو محروم ترم

پای ازین گل که فرو رفت نیاید بر سر

چشم ازان روی که دیدست نبندد دگرم

همه شب بر سر کوی تو زمین می بوسم

از رقیبان تو گر نیست مجال گذرم

در همه عالمم از کوی تو خوشتر جا نیست

جز بدان عالم ازین کوی نباشد سفرم

جان و دل معتکف کوی تواند ار بروم

این سفر نیست که یک هفته گر آیی به برم

گر ز چشمم بروی نقش تو از دل نرود

بل که منظور توی گر به جهان می نگرم

تو به کلی مکن از یاد نزاری فرموش

که مرا تا نفسی هست به فکر تو درم