گنجور

 
حکیم نزاری

منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم

نه خیال است همانا که چنان می بینم

هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم

نقش سودای تو بر صورت جان می بینم

تو مپندار که آن روی ز چشمم برود

بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم

جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن

تا گلستان تو بر سرو روان می بینم

وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد

آشکارا نتوان دید نهان می بینم

بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود

سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم