گنجور

 
حکیم نزاری

دل گم کرده‌ی خود را ز کجا می‌جویم

روز و شب در طلبش گرد جهان می‌پویم

مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری

هر کجا می‌رسم از خاک هوا می‌بویم

تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم

غمِ دل با همه کس می‌روم و می‌گویم

خود سر از پیش نیارم ز خجالت برداشت

که ببرد آتشِ این حادثه آب از رویم

بر دلِ شیفته آخر چه ملامت که هنوز

به هوس میل نظر می‌رود از هر سویم

منم اکنون و نزاریِ به زاری زاری

که نه زورست و نه زر در کف و در بازویم