گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵

 

غمِ جانانۀ ما بر دلِ ما اولاتر

دلِ دیوانۀ ما بندِ بلا اولاتر

هر وفایی که نه با دوست به اخلاص کنی

جور لایق‌تر از آن است و جفا اولاتر

گر مسلمانی و گر گبر ریا واجب نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۱

 

یار با ما نه چنان بود که هر بارِ دگر

ترک ما کرد گرفته‌ست مگر یارِ دگر

وعدۀ وصل همی‌داد و نمی‌کرد وفا

داشت هر روز بیاراسته بازارِ دگر

گفته بود از منش این‌بار دری نگشاید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

 

هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور

عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور

من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم

که منم شیفته و شیفته باشد معذور

طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۱

 

در جهان دبدبهٔ عشقِ من افتاد چو صور

شد چنین قصّهٔ من در همه عالم مشهور

من چنین ساکن و آزاد و شکیبا و صبور

متّهم گشته به تفلید و به بهتان و به زور

رؤیتی هست مرا راست بگویم با نور

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

 

گر مرا عقل کشد پای و سر اندر زنجیر

نیست از کوی توام یک نفس ای دوست گزیر

میل هر چیز به اصل و مرا میل به تو

هم‌چنان است که آتش متعلق به اثیر

هرچه جز قامت تو گر همه اوج فلک است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶

 

راز سر بسته اگر راست نمی‌گویم باز

جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز

گر بدانند که بی او همه هیچ‌اند همه

پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز

چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

 

گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز

دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز

آستانت به تضرع ز خدا می‌خواهم

که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز

کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

 

جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش

ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش

با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک

تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش

نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۱

 

وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش

وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش

زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند

شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش

ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۰

 

ای دل از گردش ایام مخالف مخروش

با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش

غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست

حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش

دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۲

 

همه را شادی و مارا غم جانانه خویش

همه با همدم و ما با دل دیوانه خویش

مبتلای غم و محنت زده هجرانیم

آشنا ناشده با دلبر بیگانه خویش

بر سر آتش و آبیم ز چشم و دل خود

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۳

 

منم و گوشه تنهایی و بی یاری خویش

گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش

ساکن کنجم و دیوانه شده‌ستم از چه

از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش

شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

 

عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ

خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ

رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من

هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ

تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۴

 

تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ

چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ

این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب

وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ

برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۸

 

گر برون آیی و برقع بگشایی ز جمال

از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال

گر نهی بر رهِ اسلام ز زلفت دامی

عالمی خلق در افتند چو کافر به ضلال

بر فشان عطفِ عرق چین و بهل تا گیرد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۱

 

صبح دَم دوش برآورد منادی بلبل

هین که باز از تُتُقِ غنچه برون آمد گل

مطربِ زهره نوا ساقیِ خورشید لقا

خوش بود خاصه که بر طلعتِ گل نوشی مُل

نازکان سرخوش و برطرفِ چمن طوف کنان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۹

 

ای دل آخر نشدی سیر ز محنت ای دل

به سرِ کویِ بلا بیش مکن سر منزل

چند گویی ز دهان و لب و چشم و خط و خال

چند گویی ز ختا و ختن و چین و چگل

می زنم سر به سر از دستِ تو با دیو و بلیس

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

 

سرِ پیوند ندارد صنمِ مهر گسل

خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل

دوست نادیده و نا کرده وداعی با او

رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل

چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۴

 

ای دل از عمرِ گرانمایه چه داری حاصل

حاصلی نیست به جز هرزه درایی ای دل

گِردِ پا وسرِ آفاقِ جهان برگشتی

از جهان جز غم و اندوه چه کردی حاصل

بر تو دیرست که بستند مجانین عمدا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

 

به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم

تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم

بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در

لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم

دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۹
sunny dark_mode