گنجور

 
حکیم نزاری

منم و گوشه تنهایی و بی یاری خویش

گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش

ساکن کنجم و دیوانه شده‌ستم از چه

از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش

شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان

زود در هم شوم از فرط دل آزاری خویش

التفاتم نه به خود باشد و نه هم به کسی

لاجرم ساخته ام با دل و دلداری خویش

من ز مبدای ازل مست و خراب آمده ام

نتوانم که زنم لاف ز هشیاری خویش

بس که خواهم دل اصحاب بدست آوردن

دل خود را یله کردم به جگر خواری خویش

با خرد راست بگوییم شده ام بیگانه

از چه از کثرت اصحاب و ز بسیاری خویش

نه گرفتار چنانم که خلاصم باشد

خجلم راستی از روی گرفتاری خویش

وای من تا به کی از دفتر و دیوان سیاه

راستی سیر شده‌ستم ز سیه کاری خویش

از کسی نیست مرا شکر و شکایت خالی

با نزاری نفسی می زنم از زاری خویش