گنجور

 
حکیم نزاری

یار با ما نه چنان بود که هر بارِ دگر

ترک ما کرد گرفته‌ست مگر یارِ دگر

وعدۀ وصل همی‌داد و نمی‌کرد وفا

داشت هر روز بیاراسته بازارِ دگر

گفته بود از منش این‌بار دری نگشاید

گو برو از پیِ یاری دگر و کارِ دگر

از خدا شرم ندارد که روا می‌دارد

هر نفس بر تنِ رنجورِ من آزارِ دگر

می‌روم دامنِ دل‌چاک و گریبانِ وصال

تا کجا و کی و چون دست دهد بارِ دگر

من به صد جور از او روی نپیچم گرچه

هرکس از رویِ دگر می‌کند انکارِ دگر

زاریِ زارِ نزاری بکند هم اثری

زارتر خود ز نزاری نبود زارِ دگر