گنجور

 
حکیم نزاری

وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش

وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش

زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند

شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش

ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن

از کجا خاست مرا با تو بگویم سببش

بوسه یی چند به من داد وز آن وقت چنین

جگرم گرم شده ست از لبِ هم چون رطبش

زندگانیِ من و عمرِ گرامی آن است

که بقایایِ بقا صرف کنم در طلبش

گر دلم برد نگارا به سرِ زلفِ تو دست

من نیارم تو بفرمای به واجب ادبش

گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن

بی دلی را که بود آرزویت مستحبش

شرحِ حسنِ تو به تفضیل نمی یارم گفت

گاه گاه از پیِ تخفیف کنم منتخبش

گر جهان خلد برین است نزاری را بس

سرِ کویِ تو مقاماتِ نشاط و طربش