گنجور

 
حکیم نزاری

گر برون آیی و برقع بگشایی ز جمال

از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال

گر نهی بر رهِ اسلام ز زلفت دامی

عالمی خلق در افتند چو کافر به ضلال

بر فشان عطفِ عرق چین و بهل تا گیرد

نفسِ روحِ خدا رایحۀ بادِ شمال

از تو عشّاق یکی جان نبرند ار تو تویی

خو مگر باز کند غمزۀ مستت ز قتال

رحمت آرد مگر ای دیده ی پر خون بگری

چاره ای نیست دگر ای دلِ پر درد بنال

دورم از غایتِ تعجیل و مسافت نزدیک

چون بود بسته دهن تشنه بر اطرافِ زلال

گر شکایت کنم از دوست ادب نیست که هست

همه شب در برِ من خفته و لیکن به خیال

این همه تفرقه زان است که کم تر کردیم

شکرِ جمعیّتِ احباب در ایّامِ وصال

صفحه ی سیمِ ورق جدولِ تقویم شود

گر در آرم به قلم شمّه ای از صورتِ حال

صبر مفتاحِ نجات است نزاری خوش باش

اخترِ طالعت آخر به درآید ز زوال

تا نفس را حرکت باشد و دل را قوّت

درِ امید زدن را بود امکان و مجال