ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح مولانا قاضی شمس الدین
صبحدم مژدهٔ وصل تو همیداد صبا
عالم پیر همییافت از او عهد ضیا
هدهدی هادی سرنامهٔ بلقیس آورد
منطقالطیر به نزدیک سلیمان ز سبا
روی بنما نظری و نظری با ما کن
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح شیخ صفیالدین اردبیلی گوید
میرود قافلهٔ عمر رفیقان به شتاب
روز مولود رسولست خدا را در یاب
حامی ملت و ماحی گناه امت
خاتم دولت و ختم رسل از تیغ و کتاب
مالک ملک قِدم، شحنهٔ دیوان ازل
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح یکی از پادشاهان
یا رب این عید مبارک چو همایون قدم است
کز قدومش همه آفاق چو باغ ارم است
صبح عید است به آهنگ صبوحی برخیز
که ز مرغان سحر بلبله در زیر و بم است
از سر مهر برآور نفس گرم چو صبح
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح مجدالدین صدر
میزند خوش نفس باد صبا جان دارد
باد گویی نفسی از دم جانان دارد
هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق
مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد
باد در زلف تو میپیچد از آن دربان است
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح خواجه عوض شاه وزیر
ترک چشمت دو کمان دارد و ترکش پر تیر
غارت جان و جهان کرده و دل برده اسیر
شکن زلف ترا باد صبا در حلقه
خم گیسوی تو را آب روان در زنجیر
دست امید من از زلف درازت کوتاه
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح خواجه ناصرالدین و حسب حال خود هنگام عزیمت به زیارت مکه
مطربا بر سر راهیم به آهنگ حجاز
دل عشاق حزین را به نوائی بنواز
عود را گوش به ره بود، بر آورد خروش
تا که گفتند به گوش دلش از پردهٔ راز
مطرب و ساز اگر نیست بسازیم که هست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
حبذا رفتن و باز آمدن موکب شاه
که ظفر پیشروش بود وسعادت همراه
داور دور قمر خسرو عادل هوشنگ
آنکه بگرفت چو جمشید ز ماهی تا ماه
همچو خورشید بزد تیغ و جهان را بگرفت
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
دوش آمد رخ زیبای تو در خواب مرا
سیل از دیده روان گشت و ببرد آب مرا
تنم از ضعف چنان شد که نمییافت دگر
عقل هر چند که میجست به مهتاب مرا
در سر زلف تو بستم دل و میدانستم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
آن سیه چرده که خورشید غلام است او را
نور چشم است که در دیده مقام است او را
هیچ کس نیست که پنهان نظرش با او نیست
تا نظر با که و خاطر به کدام است او را
آفتابی ست رخ او که زوالش مباد
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
همه بر قد بلند تو بود همت ما
گر دهد دست زهی همت با رفعت ما
شب هجران بگذشت و سحر وصل رسید
پنج نوبت بزن ای بخت که شد نوبت ما
میکنم خدمت تو آنچه مرا دست دهد
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
زرد شد روی من از زحمت بیداری شب
نکشد شمع چو من رنج گرفتاری شب
چرخ آلوده به خون دامن خود هر شامی
عاشقان را کند آگاه ز خونخواری شب
سگ کویت که بر او پادشهان رشک برند
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
خضر وقتم به وفا زنده و فارغ ز وفات
دارم از چشمهٔ نوش دهنت آب حیات
خط تو انبةالله نباتا حسنا
هست بر حسن چو بر تنگ شکر رسته نبات
کلک من از صفت پستهٔ شورانگیزت
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
اثری در قدح باده ز لعل یار است
قبلهٔ خسته دلان خاک درِ خمّار است
سخن عقل در این کوی ندارد وزنی
عشق از آن دل که در او عقل بود بیزار است
خبر از سوز دلم نیست کسی را چون شمع
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
هیچ دانی که چرا همنفس من بادست
زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست
ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم
ماجرای دل شوریده برون افتادست
پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
به تمامی رخ تو ماه تمام دگرست
سرو آزاد به پیش تو غلام دگرست
همه از عشق مستند و من از عشق تو پست
مست این میکده را باده ز جام دگرست
فقر با همت مشتاق تو استغناست
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
طاق ابروی تو پیوستهٔ دور قمر است
شب گیسوی تو نزدیک طلوع سحر است
ماه رخسار تو هر شب که بگردد طالع
چشم بیدار من از اشک ستاره شمر است
آنکه بگرفت تو را چست در آغوش، قباست
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
خدمت پیر مغان مذهب دیرینهٔ ماست
سجده در پیش بتان پیشهٔ پیشنهٔ ماست
گر بخواهیم که بینیم رخ خود را سرخ
می روشن به کف آریم که آیینهٔ ماست
دل ما گر چه خراب است ز درد و غم تو
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
دلبرا گرد سرت جان و جهان گردان است
کعبهٔ وصل تو مقصود جهانگردان است
هر که را درد مَحبت نشود دامنگیر
آستین بر سرش افشان که ز بیدردان است
چون خط و خال تو پرگار مهندس نکشید
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
سنبل تازهٔ تو بر گل سیراب خوش است
نرگس مست تو در گوشهٔ محراب خوش است
حاجت شمع معنبر پیش رخت
مفلسان را وطن از پرتو مهتاب خوش است
نقش بالای تو در دیدهٔ من هست مقیم
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
ما چنین بیدل و دلبر نتوانیم نشست
نیز بی آن مه انور نتوانیم نشست
به از آن نیست که چون سبزه به پایش افتیم
گر بدان سرو سمنبر نتوانیم نشست
بی سر و پای چو گوئیایم درین ره غلطان
[...]