گنجور

 
ناصر بخارایی

همه بر قد بلند تو بود همت ما

گر دهد دست زهی همت با رفعت ما

شب هجران بگذشت و سحر وصل رسید

پنج نوبت بزن ای بخت که شد نوبت ما

می‌کنم خدمت تو آنچه مرا دست دهد

چه کنم لایق قدرت نبود قدرت ما

شاهدان روی خود از سرخ و سپید آرایند

ما شهیدیم و ز خاکست و ز خون زینت ما

گوهر پاک نصیبم شده،‌ گرد آلوده

بی‌بصیرت نبود باخبر از قیمت ما

آفتابم، نکشم منت کس یک ذره

پشت افلاک دوتا می‌شود از همت ما

به زیارتگه ناصر اگر آیی روزی

علم عشق ببینی به سر تربت ما