گنجور

 
ناصر بخارایی

طاق ابروی تو پیوستهٔ دور قمر است

شب گیسوی تو نزدیک طلوع سحر است

ماه رخسار تو هر شب که بگردد طالع

چشم بیدار من از اشک ستاره شمر است

آنکه بگرفت تو را چست در آغوش، قباست

وانکه دستی به میان تو در آرد کمر است

سبب درد دل ماست رقیب تو ولیک

نتوان کرد شکایت که سبب معتبر است

خبر وصل تو از باد صبا می‌پرسم

گر چه بیمار خرابست و چو من بی‌خبر است

پای از دایرهٔ خط بتان بیرون نه

ای دل، ای دل که سواد غم و خط خطر است

از هوا در ره عشق تو بود گرد و غبار

گرد بر دامن عشاق از این رهگذر است

به کرشمه نظری کرد به من چشم خوشت

هر چه من یافتم از دولت آن یک نظر است

ناصر از شکر لبت کرد دهان را شیرین

ورق دفتر او کاغذ قند و شکر است