گنجور

 
ناصر بخارایی

طاق ابروی تو پیوستهٔ دور قمر است

شب گیسوی تو نزدیک طلوع سحر است

ماه رخسار تو هر شب که بگردد طالع

چشم بیدار من از اشک ستاره شمر است

آنکه بگرفت تو را چست در آغوش، قباست

وانکه دستی به میان تو در آرد کمر است

سبب درد دل ماست رقیب تو ولیک

نتوان کرد شکایت که سبب معتبر است

خبر وصل تو از باد صبا می‌پرسم

گر چه بیمار خرابست و چو من بی‌خبر است

پای از دایرهٔ خط بتان بیرون نه

ای دل، ای دل که سواد غم و خط خطر است

از هوا در ره عشق تو بود گرد و غبار

گرد بر دامن عشاق از این رهگذر است

به کرشمه نظری کرد به من چشم خوشت

هر چه من یافتم از دولت آن یک نظر است

ناصر از شکر لبت کرد دهان را شیرین

ورق دفتر او کاغذ قند و شکر است

 
 
 
ناصرخسرو

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخِ کبود از برِ ما

بسی از مرغ، سبکپَرتر و پرّنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

[...]

سوزنی سمرقندی

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است

نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است

سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است

سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است

فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است

[...]

عطار

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

[...]

سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه