گنجور

 
ناصر بخارایی

اثری در قدح باده ز لعل یار است

قبلهٔ خسته دلان خاک درِ‌ خمّار است

سخن عقل در این کوی ندارد وزنی

عشق از آن دل که در او عقل بود بیزار است

خبر از سوز دلم نیست کسی را چون شمع

زانکه چون من همه شب تا به سحر بیدار است

ساقیا یک نفسم باده پرستی فرمای

که مرا در دل از این نفس پرستی عار است

حال بیماری من عرضه مکن پیش طبیب

که طبیب از غم درد دل من بیمار است

دود سودای تو بگذشت به بازار دلم

سوخت سرمایهٔ‌ رختی که در این بازار است

در ره عشق کجا خام توان رفت ای دل

پخته خواهی که شوی سوختنت ناچار است

یک قدم گر ز ره نیستی آری بیرون

راست پندار که دیگر قدمت بر دار است

پیش اغیار مکن شرح غم دل،‌ ناصر

که نه هر بی‌خبری محرم این اسرار است