گنجور

 
ناصر بخارایی

می‌زند خوش نفس باد صبا جان دارد

باد گویی نفسی از دم جانان دارد

هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق

مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد

باد در زلف تو می‌پیچد از آن دربان است

که مرا سخت به هر بار پریشان دارد

نیست مهر رخت آن مهر که زایل گردد

نیست درد دلم آن درد که درمان دارد

لاف زد مشک به چین سر زلفت به خطا

مشک را زلف تو در خون جگر زان دارد

ترک چشم تو مرا کشت و نمی‌دارد باک

که به هر گوشه چو من کشته فراوان دارد

راز ما غمزهٔ غماز تو اظهار کند

زیر لب گر دهن تنگ تو پنهان دارد

ساقی عشق تو گر جرعه فشاند بر خاک

هر سرابی هنر چشمهٔ حیوان دارد

می‌خورد زخم ز دستان فلک دل چون چنگ

نیست بی راه اگر ناله و افغان دارد

پسته را بشکند از خنده لب شیرینت

دهن تنگ تو با پسته چه دندان دارد

لب میگون تو احیای مسیحا داند

خاتم لعل تو تسخیر سلیمان دارد

نقد عمری که ز من در شب هجران گم شد

دل به زلف تو گمان دارد و امکان دارد

دل ما بشکند آنگاه نشیند در دل

ز آنکه آن گنج روان جای به ویران دارد

نیست در شام کریمی به جز اهل عراق

ز آنکه صد بحر ندارد گهری کان دارد

صدر برجیس محل، صدر اجل مجدالدین

آنکه قدر فلک و رفعت کیوان دارد

او چو گل با لب پرخنده همی‌بخشد زر

ابر با دست کرم دیدهٔ گریان دارد

او چو دریا به دل پاک همی‌بخشد در

ابر فیض کرم از قطرهٔ باران دارد

ای محیطی که چو فایض شود از جود تو فیض

قطرهٔ او شرف قلزم و عمان دارد

بس که بر روی زند کف ز سحاب کرمش

بحر خون در دل شوریده ز مرجان دارد

بس که بر سینه زند سنگ ز روی حلمت

کوه خون در جگر از لعل بدخشان دارد

که بود ابر به پیش دل تو، کان بحر است

تا زند لاف که او دست در افشان دارد

در کرم دست جوادت ید بیضا بنمود

الحق انصاف که دعوی تو برهان دارد

منشی چرخ که خواند خردش پیر دبیر

نام و القاب تو دیباچهٔ دیوان دارد

چرخ با کوکب اقبال تو می‌بندد عهد

بخت با دولت بیدار تو پیمان دارد

ماه از رأی چو خورشید تو می‌گیرد نور

چه عجب باشد اگر او رخ رخشان دارد

سرورا محنت دور قمر از طالع بد

چند بی آب مرا در طلب نان دارد

کوکب اهل قلم را که عطارد نام است

آسمان محترق و راجع و حیران دارد

بیشتر اهل طرب داد همی‌پیمایند

زان سبب زهره سر و کار با میزان دارد

روزگار غم و اندوه و گشاد هنر است

خرم آن دل که فراغ از غم دوران دارد

گر چه بر خوان رهی نیست به جز قرص قمر

همت من ز حمل برهٔ بریان دارد

در چنین قحط سخا آز گدا را شب و روز

بر سر خوان کرم لطف تو مهمان دارد

به سخا همچو محمد بنما خلق حسن

ز آنکه ناصر به سخن منصب حسان دارد

هفت اعضای وجودت ز فنا ایمن باد

تا جهان نه فلک و اربعه ارکان دارد