گنجور

 
ناصر بخارایی

هیچ دانی که چرا همنفس من بادست

زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست

ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم

ماجرای دل شوریده برون افتادست

پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر

وز نسیمت نفس باد صبا بر بادست

کرد آزادی بالای تو سوسن زانروی

بید لرزان شده و سرو به پا افتادست

نیکبخت آنکه چنان روی مبارک بیند

ای خوش آن بنده که در دولت و شادی رادست

هر جفائی که کند داد نگویم که نداد

ور ز لعلت ندهی داد دلم بیدادست

همه از خامهٔ نقاش ازل حیرانند

زانکه در نقش رخت داد نکوئی دادست

در جهان دل به غم هندوی زلفت بستم

خرم آن کز غم و شادی جهان آزادست

یکدم از هر دو جهان قطع نظر کن ناصر

مرد آن است که دل بر دو جهان ننهادست