گنجور

 
ناصر بخارایی

زرد شد روی من از زحمت بیداری شب

نکشد شمع چو من رنج گرفتاری شب

چرخ آلوده به خون دامن خود هر شامی

عاشقان را کند آگاه ز خونخواری شب

سگ کویت که بر او پادشهان رشک برند

با من است آن همه از دولت بیداری شب

همچو عمرم شب وصل تو به زودی بگذشت

در فراق تو از این بود وفاداری شب

نالهٔ زیر و بم از هر رگم آید چون چنگ

گر حکایت کنم از هجر تو و زاری شب

در شب هجر مرا از رخ خود دور مکن

که سبک باری‌ام آید ز گران باری شب

صبح روشن دمد از مهر رخت ناصر را

گر سر زلف سیاهت نکند یاری شب