گنجور

 
ناصر بخارایی

ما چنین بیدل و دلبر نتوانیم نشست

نیز بی آن مه انور نتوانیم نشست

به از آن نیست که چون سبزه به پایش افتیم

گر بدان سرو سمنبر نتوانیم نشست

بی سر و پای چو گوئی‌ایم درین ره غلطان

به سر دوست که بی سر نتوانیم نشست

می‌دوم سایه صفت در پی تو ای خورشید

که جدا از تو مکدر نتوانیم نشست

روی اسلام من ار رفت ز زلفت بر باد

دان که در حلقهٔ کافِر نتوانیم نشست

می‌درآییم ز سوی روزن تو چون ذره

بیش چون گرد بر آن در نتوانیم نشست

چه دهی پند که بی دوست به عشرت منشین

ای برادر که برِ آذر نتوانیم نشست

همچو لاله سر ناصر برود زود بر باد

که دمی بی می و ساغر نتوانیم نشست