عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
[...]
سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
چو لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد
بر زلف تو چمن را، سر یاسمن نباشد
سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زاید
چه بود خود آن دهانی که شکرشکن نباشد
تو چه محنتی که شادی زتو هیچ جان نبیند
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب
بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب
قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بیحد
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
چو لب افق بخندید و دم صبا بر آمد
بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد
چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان
نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد
ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
تو چه گوئی ار بپرسم زلب شکرفشانش
زچه داد زهرمارا، چه بود جوابش، آتش
زدلم گرفت نسخت مگر آن دهان تنگش
چو ندید کس دهانش بچه میدهد نشانش
زمیانش ار بیابم بخرم بجان کناری
[...]
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم
همه چهره ی تو بوسم، چو بکف شراب دارم
بدعا لب توخواهم، پس از آن چو اشک ریزم
رخ خویشتن برنگ لب تو خضاب دارم
تو نقاب رسته دُرّ ز عقیق ناب داری
[...]
کمالالدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
[...]
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۱۸
بکشم به جان جفایش نکشم سر از وفایش
طلبم همه رضایش دل و جان دهم برایش
نجمالدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
[...]
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
[...]
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او
رخ خوب او نبیند به جز از دو چشم شنگش
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی
[...]
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟
به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟
به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟
چو خدنگ غمزهٔ او دل و جان و سینه خورده
[...]
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
[...]
عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳
بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوشلقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نمانَد همه را فرو دَرانَد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
تو برآ بر آسمانها بگشا طریق و مذهب
نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۶
خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در مرگ برخورنده ابدا فراز گردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم
[...]