گنجور

 
اثیر اخسیکتی

تو چه گوئی ار بپرسم زلب شکرفشانش

زچه داد زهرمارا، چه بود جوابش، آتش

زدلم گرفت نسخت مگر آن دهان تنگش

چو ندید کس دهانش بچه میدهد نشانش

زمیانش ار بیابم بخرم بجان کناری

که مرا تو مردمی کن خبری ده ازمیانش

سحری زباغ حسنش نفسی زدم زحیرت

گل و باد و سرو، ترسم که رسدبسی زیانش

من تنگدل که هستم زغمش فراخ روزی

دل تاب خورده دارم بکمند دلستانش