گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چو لب افق بخندید و دم صبا بر آمد

بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد

چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان

نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد

ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم

نه نثار لایق افتاد و نه تحفه در خور آمد

دو غزاله بود فربه دل و دیدگان ولیکن

چو بقد او نمودم قد هر دو لاغر آمد

گر اجازتی بیابم شکسته بسته جانی

بدهم غرامتی آن نه قیامتی بر آمد

ز دل تهی بر آن در، بگشاد کار عاشق

چو بداد سر بر شوت ز دو کون برتر آمد

به میانجی دو کشور برسید دل بدلبر

چو یگانه شد بغیرت ملک دو کشور آمد

ز وجود زنده ی ما چه دهند کاندرین ره

سر صد هزار سرور ثمن یک افسر آمد

به بهشت این تمنی که رسد جز آن شکرفی

که شرار دوزخ اورا چو شراب کوثر آمد

باثیر کی نماید غم او جمال او را

دم پرده در حریفی دل راز پرور آمد