گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب

بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب

دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل

دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب

قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بی‌حد

گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب

دوهزار جان تشنه، نگرد در او و او را

پر از آب زندگانی، شده روی چاه غبغب

شده کیسه‌دار دل‌ها، دلش از طویله دُر

زده کاروان جانها، مهش از میان عقرب

بنشستم و زمانی، به رخش نگاه کردم

دل از این نشسته در خون تن از آن فتاده در تب

چو سؤال بوسه کردم، به کرشمه گفت با من

تو نه مرد این حدیثی «فاذا فرغت فانصب»