مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیهالسلام در آن چاشتگاهها کی خواجهاش از تعصب جهودی به شاخ خارش میزد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمیجوشید ازو احد احد میجست بیقصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بیقصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود همچون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی
زانک گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۳۳ - حکایت در تقریر همین سخن
چونک کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۹ - جواب دادن قاضی صوفی را
امرهم شوری بخوان اندر صحف
یار را باش و مگوش از ناز اف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۴ - یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه
تازیانهش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۶ - معجزهٔ هود علیهالسلام در تخلص مؤمنان امت به وقت نزول باد
چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همیگویند الف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۲ - قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان به حکم جنسیت و همدلی او با ایشان
خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۶ - باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلونَ
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۸ - توزیع کردن پایمرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلواتالله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵٢۵
در وصیت از بزرگان جهان
گفت دانائی بفرزند خلف
با کسی کن دوستی کو در دو حال
با تو باشد همچو گوهر در صدف
بر نگردد از تو چون گردی فقیر
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۶
عشق او دریا و ما در وی صدف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کی تواند بود گیلان همچو مصر
[...]
صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
جامی » هفت اورنگ » سلامان و ابسال » بخش ۱۳ - گفتار در موفق شدن جناب خلافت پناهی اجتناب از بعض مناهی وفقه الله سبحانه للتقوی و المغفرة فی الدنیا و الآخرة
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف