گنجور

 
مولانا

اندرین بود او که شیخ نامدار

زود پیش افتاد بر شیری سوار

شیر غران هیزمش را می‌کشید

بر سر هیزم نشسته آن سعید

تازیانه‌ش مار نر بود از شرف

مار را بگرفته چون خرزن به کف

تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست

هم سواری می‌کند بر شیر مست

گرچه آن محسوس و این محسوس نیست

لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست

صد هزاران شیر زیر رانشان

پیش دیدهٔ غیب‌دان هیزم‌کشان

لیک یک یک را خدا محسوس کرد

تا که بیند نیز او که نیست مرد

دیدش از دور و بخندید آن خدیو

گفت آن را مشنو ای مفتون دیو

از ضمیر او بدانست آن جلیل

هم ز نور دل بلی نعم الدلیل

خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون

آنچ در ره رفت بر وی تا کنون

بعد از آن در مشکل انکار زن

بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن

کان تحمل از هوای نفس نیست

آن خیال نفس تست آنجا مَایست

گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن

کی کشیدی شیر نر بیگار من

اشتران بختییم اندر سبق

مست و بی‌خود زیر محملهای حق

من نیم در امر و فرمان نیم‌خام

تا بیندیشم من از تشنیع عام

عام ما و خاص ما فرمان اوست

جان ما بر رو دوان جویان اوست

فردی ما جفتی ما نَز هواست

جان ما چون مهره در دست خداست

ناز آن ابله کشیم و صد چو او

نه ز عشق رنگ و نه سودای بو

این قدر خود درس شاگردان ماست

کر و فر ملحمهٔ ما تا کجاست

تا کجا آنجا که جا را راه نیست

جز سنابرق مه الله نیست

از همه اوهام و تصویرات دور

نور نور نور نور نور نور

بهر تو ار پست کردم گفت و گو

تا بسازی با رفیق زشت‌خو

تا کشی خندان و خوش بار حرج

از پی الصبر مفتاح الفرج

چون بسازی با خسی این خسان

گردی اندر نور سنتها رسان

که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند

از چنین ماران بسی پیچیده‌اند

چون مراد و حکم یزدان غفور

بود در قدمت تجلی و ظهور

بی ز ضدی ضد را نتوان نمود

وان شه بی‌مثل را ضدی نبود