گنجور

 
مولانا

راست گفتست آن سپهدار بشر

که هر آنک کرد از دنیا گذر

نیستش درد و دریغ و غبن موت

بلک هستش صد دریغ از بهر فوت

که چرا قبله نکردم مرگ را

مخزن هر دولت و هر برگ را

قبله کردم من همه عمر از حول

آن خیالاتی که گم شد در اجل

حسرت آن مردگان از مرگ نیست

زانست کاندر نقشها کردیم ایست

ما ندیدیم این که آن نقش است و کف

کف ز دریا جنبد و یابد علف

چونک بحر افکند کفها را به بر

تو بگورستان رو آن کفها نگر

پس بگو کو جنبش و جولانتان

بحر افکندست در بحرانتان

تا بگویندت به لب نی بل به حال

که ز دریا کن نه از ما این سؤال

نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج

خاک بی بادی کجا آید بر اوج

چون غبار نقش دیدی باد بین

کف چو دیدی قلزم ایجاد بین

هین ببین کز تو نظر آید به کار

باقیت شحمی و لحمی پود و تار

شحم تو در شمعها نفزود تاب

لحم تو مخمور را نامد کباب

در گداز این جمله تن را در بصر

در نظر رو در نظر رو در نظر

یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه

یک نظر دو کون دید و روی شاه

در میان این دو فرقی بی‌شمار

سرمه جو والله اعلم بالسرار

چون شنیدی شرح بحر نیستی

کوش دایم تا برین بحر ایستی

چونک اصل کارگاه آن نیستیست

که خلا و بی‌نشانست و تهیست

جمله استادان پی اظهار کار

نیستی جویند و جای انکسار

لاجرم استاد استادان صمد

کارگاهش نیستی و لا بود

هر کجا این نیستی افزون‌ترست

کار حق و کارگاهش آن سرست

نیستی چون هست بالایین طبق

بر همه بردند درویشان سبق

خاصه درویشی که شد بی جسم و مال

کار فقر جسم دارد نه سؤال

سایل آن باشد که مال او گداخت

قانع آن باشد که جسم خویش باخت

پس ز درد اکنون شکایت بر مدار

کوست سوی نیست اسپی راهوار

این قدر گفتیم باقی فکر کن

فکر اگر جامد بود رو ذکر کن

ذکر آرد فکر را در اهتزاز

ذکر را خورشید این افسرده ساز

اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاش

کار کن موقوف آن جذبه مباش

زانک ترک کار چون نازی بود

ناز کی در خورد جانبازی بود

نه قبول اندیش نه رد ای غلام

امر را و نهی را می‌بین مدام

مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش

چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش

چشمها چون شد گذاره نور اوست

مغزها می‌بیند او در عین پوست

بیند اندر ذره خورشید بقا

بیند اندر قطره کل بحر را