گنجور

 
جامی

حبذا شاهی که در عهد شباب

شد ز توبه همچو پیران بهره یاب

گرچه از باده لب آلود از نخست

زان به آب توبه آخر لب بشست

جامی می با آن همه آب طرب

ماند دور از مجلس او خشک لب

خم گرفته معده خالی از حرام

گوشه ای چون زاهدان نیکنام

گشته مرحوم از حریم بزم او

دستی اندر سر به صد حسرت سبو

گرچه بودی زو صراحی سر فراز

مانده زان با گردن خود دست باز

کی برد پیمانه سوی باده پی

باده پیماییست زین پس کار وی

جمله حیوانات را چشم است و گوش

خاص انسان باشد و بس عقل و هوش

دشمن هوش است می ای هوشمند

دوست را مغلوب دشمن کم پسند

با دو صد خرمن زر کامل عیار

نیم جو هوش ار فروشد روزگار

بخرد آن بهتر که عمری خون خورد

تا خرد آن نیم جو هوش و خرد

نی که گیرد یک دو جرعه می به کف

نقد دانش را کند یک سر تلف

پا نهد از حد دانایی برون

رخت خویش آرد به سر حد جنون

عمرها می خوردی و بیخود شدی

بنده فرمان نیک و بد شدی

زان همه می خواری و خرم دلی

حاصل تو چیست جز بی حاصلی

آنچنان صد سال دیگر گر خوری

پی به چیزی غیر ازین مشکل بری

عیش پارین را که کردی می شناس

سال دیگر را بر آن می کن قیاس