گنجور

 
حکیم نزاری

با یکی از جمع اخوان الصفاء

رفتم از بازار در دارالشفاء

محرمی رازی همی گفتم بدو

قصه خود باز میگفتم بدو

کز شکیبایی دلم فرسوده شد

نقد عمرم در سر نابوده شد

بیش ازینم طاقت دوری نماند

احتمالم رفت و مستوری نماند

روزگار انتظارم دیر شد

خاطرم از زندگانی سیر شد

در سر صبر و شکیبایی شدم

تا کی از هجران که سودایی شدم

از قضا دیوانه ای در بند بود

قصۀ من هرچه گفتم می‌شنود

چون حدیث صبر و سودا گوش کرد

بانگ بر من زد مرا خاموش کرد

گفت اگر در سر تو سودا داریی

همچو من این بند بر پا داریی

در خراسان عاشقی شرمی بدار

آخرای غافل به تبریزت چه کار

همچو من در بند و در زندان نه ای

خود گرفتم بیدلی بی جان نه ای

عشق را بر خود بر عنایی مبند

غافلی عاشق نه ای بر خود مخند

آتشم دیوانه در خرمن فکند

شور از آن شیرین سخن در من فکند

آخرای دل تا یکی کم کاستی

بشنو از دیوانه این راستی

پیش عقل خویشتن برخاستن

چیست رنج افزودن و جان کاستن

غره چون کفتار در غار غرور

غافل از گرگ اجل قانع به زور

موسی جان را نه ای ار خیل تاش

پس رو فرعون نفس آخر مباش

بر سر نمرودیان ما و من

سنگ تسبیح خلیل الله زن

هم به لاحول قناعت هر نفس

دفع کن تلبیس ابلیس هوس

همچو بیژن مبتلا در چه نه ای

پس چرا چون رستم اندر ره نه ای

قیس دور از کوی لیلی کی بدی

گرنه کعبه ناگزیر وی بدی

بیستونی پرده فرهاد بود

غایب از شیرین نه از بیداد بود

چیست دامن گیرت ای بیهوده گوی

جز گرانی کژ نشین و راست گوی

پنجم ماه صفر با نوکران

در رکاب صاحب صاحبقران

صاحب دیوان عالم شمس دین

شاه را دستور اعظم شمس دین

وقت قامت گفتن شبخیز بود

که اتفاق رفتن از تبریز بود

بی توقف یک دو منزل شد یله

تا به دریابی که خوانندش تله

پیش دریا روز منزل ساختند

بارگاه خواجه بر افراختند

آن تله بحرى عجب مقهور بود

در میانش قلعۀ معمور بود

جای گنج پادشاه کامکار

بر سرش سی اژدهای پاسدار

صبحدم دریا ز پس بگذاشتیم

منزل آن روز دگر خوی داشتیم

خوی ز بس ترک ختایی چون ختن

منزلی ایمن ولیکن پر فتن

شهری از بس لاله و گل چون بهار

مرغزاری چون بهشتش بر کنار

آنگه از خوی در الاطاق آمدیم

جفت غم و ز خرمی طاق آمدیم

لحظه لحظه دم به دم در انتظار

که اتفاق رجعت افتد زان دیار

مجمع اردو به الاطاق بود

زانکه الاطاقشان ییلاق بود

راستی خوش موضعی خوش منزلی

جای نزهت هر کرا باشد دلی

چشمه های آب سرد از هر طرف

ناودان سبزه از جو چون صدف

از پری گویی همه صحراپرست

وز هوا کام شقایق پر دُرست

یا مگر فردوس بگشادند در

حوریان را در جهان دادند سر

هر که چشمش بر چنان ماهی فتاد

تا به سالی از خودش نامد بیاد

عالمی از تنگ چشمان تنگ دل

جمله سیمین تن ولیکن سنگدل

اهل دل را دل به زاری جان به لب

چون پر بوم از کله شان مضطرب

هر که را خاطر به کاکلشان فتاد

پای در ره نانهاده سر نهاد

داشتم در دل گران دریا مگر

کشتی جان را به جهد آرم به در

گفتم آخر بگذرد بوک از وبال

خود توقف را نبد چندان مجال

تا در آن بودیم لشگر بر نشست

راه بیرون آمدن یاسا به بست

رأیت کشور گشای پادشاه

سوی گرجستان برون آمد به راه

شاه را بر قلب ار من راه بود

ملک ار من دیدنش دلخواه بود

شهرهایی کز بلاد ارمن است

معتبر پیوسته در چشم من است

بر فراز سنگ خارا ساخته

ژرف رودی پیش شهر انداخته

سقف و دیوار و ستون هر مقام

کرده از سنگ تراشیده تمام

حصنی از خارا برآورده رفیع

کرده بر بارو عملهای بدیع

ساخته بت‌خانه ها در وی چنان

کز تحیر در دهان ماند بنان

آنچنان جا بت پرستی همچو من

بگذرد از می تھی ناکرده دن

ای دریغا صبر می‌بایست کرد

با مغان یک هفته می‌بایست خورد

مرد عاقل را که فرصت کرد فوت

زندگانی شد بر و از غصه موت

عزم گرجستان زالی شد درست

باز گویم قصه ای از ره نخست

عقبه های سخت و راهی سنگلاخ

تنگ بر خلق جهان ملک فراخ

من به حیرت مانده چون خر در خلاب

سینه ای پر آتش و چشمی پر آب

رفته بر افلاک روزی چند بار

در بلندی کرده بر چرخ افتخار

او ز مقابل کوه بام آسمان

آمده با تحت اسفل هر زمان

آسمان پوشیده در لیل و نهار

میغ همچون ابر چشمم سیل بار

عالم از مهر دل من گرم بود

آفتاب اندر حجاب شرم بود

خاک ره صد بار بر سر کردمی

گرنه ز آب دیده ره تر کردمی

گر به گرجستان درون گویم که من

آدمی دیدم دروغست این سخن

آدمی نه عالمی مریخ روی

ماده و نر سبز چشم و زرد موی

دایم از خورشید چون پوشیده اند

لاجرم خامند و ناجوشیده اند

جمله ترسا ملت و اغلب کشیش

شانه شان هرگز ندیده بود ریش

معجری پوشیده بر زیر کلاه

کرده همچون سوگیان معجر سیاه

گرچه مقلوبست هفت اندامشان

از جهان گم بوده بادا نامشان

عورتانشان جمله بی ایزار پای

خر بسی بهتر بود زیشان بگای

بی نمازان قحبگان زشت خس

کارشان کردن ز سرگین خشت و بس

گشته تا زانو به سرگین در ز کعب

راستی را از در دیرند و لعب

ای نزاری درج دل سر باز کن

قصه کیتو کرخ آغاز کن

راستی را کوه و دشتش چون بهار

کشت زار و لاله زاره و سبزه زار

خاک و بومش بی نهایت مرتفع

بیخ داروها در و بس منتفع

لیک از بس باد رستاخیز بود

زخم بادش نقش از آهن می‌ربود

تا در و بودیم کس آشی نخورد

که آتش از طوفان بادش بر نکرد

قلب تابستان در و سرمای سخت

هست از آن اغلب مواضع بیدرخت

شمس در خرچنگ می‌باشد هنوز

برف می‌ریزد هوایش در تموز

قرب پنجه روز بد در وی مقام

بگذرد هم عاقبت ناکام و کام

گرچه باشی در حوادث پای بست

صبر کن که امید استخلاص هست