گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۴

 

گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار

بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار

صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله

کیست بر در کیست بر در هم منم این الفرار

از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۵

 

آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار ؟

کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار ؟

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا

طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار

دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

 

لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار

باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار

ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل

ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار

دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۷

 

از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار

چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار

دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید

مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار

هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۸

 

شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر

شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر

بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا

پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی‌خبر

سایه شادیست غم غم در پی شادی دود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۹

 

بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور

وز برای جان خود که می‌دهی وانگه به زور

می‌ستانی از خسان تا وادهی ده چارده

در هوای شاهدی و لقمه‌ای ای بی‌حضور

آن سبدکش می‌کشد آن لقمه‌ها را تون به تون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۰

 

ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور

زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور

گرچه پیر کهنه‌ای در حکمت و ذوق و صفا

از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور

چونک بینایان نمی‌بینند رنگ جام را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۱

 

ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار

عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار

گر سلامی از لب شیرین او داری بگو

ور پیامی از دل سنگین او داری بیار

سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۲

 

عقل بند رهروان و عاشقانست ای پسر

بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب

راه از این جمله گرانی‌ها نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۰

 

سیدی انی کلیل انت فی زی النهار

اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار

لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح

لیلتی دار قرار دونها دار القرار

ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۴

 

گر نه‌ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز

گرچه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز

گرچه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن

بازگرد ای مرغ گرچه خسته‌ای از چنگ باز

چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۵

 

سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز

عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز

خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی

از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز

ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۶

 

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز

خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش

جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز

غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷

 

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس

خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس

پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام

روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس

در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۳

 

اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش

اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش

گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود

ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش

همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۴

 

ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش

در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش

هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند

خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش

حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۵

 

آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش

و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش

آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش

و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش

آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۶

 

دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش

بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا

پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۷

 

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلیّی شدند

عارفان لیلیِّ خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۸

 

ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش

ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش

سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده

وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش

چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی

[...]

مولانا
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۴
sunny dark_mode