گنجور

 
مولانا

ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش

در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش

هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند

خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش

حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند

زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش

می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی

دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش

این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند

پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش

با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش

از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش

رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور

غره آن روی بین و هوشیار خویش باش