گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۵

 

شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود

زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود

شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد

جان ما بی‌خویش شد زیرا که شه بی‌خویش بود

شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۶

 

علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود

گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود

بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه

علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود

هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۷

 

وصف آن مخدوم می‌کن گرچه می‌رنجد حسود

کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود

گرچه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار

چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود

مست آن می گر نه‌ای می دو پی دستار و دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۹

 

طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد

ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد

جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا

ربنا اصلح شأننا اوجد به عفو یا جواد

اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۰

 

من رای درا تلالا نوره وسط الفؤاد

بیننا و بینه قبل التجلی الف واد

جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات

ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد

طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۱

 

میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید

در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید

با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید

یا منیرا زاده نور علی نور مزید

خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۰

 

عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار

گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار

وانگهان چون گازری از گازران درویشتر

وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار

ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

 

عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار

زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست

زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار

آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۲

 

چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر

چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر

ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش

از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر

چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۳

 

عزم رفتن کرده‌ای چون عمر شیرین یاد دار

کرده‌ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار

بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف

لیک عهدی کرده‌ای با یار پیشین یاد دار

کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۴

 

مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار

برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار

بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی‌نشان

خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار

دیده بینای مطلق در میان خلق و حق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۵

 

یا ربا این لطف‌ها را از لبش پاینده دار

او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار

ای بسی حق‌ها که دارد بر شب تاریک ماه

ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار

هست منزل‌های خوش مر روح را از مذهبش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۶

 

مرحبا ای جان باقی پادشاهِ کامیار

روح‌بخش هر قَران و آفتاب هر دیار

این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو

گر نخواهی برهمش زن ور همی‌خواهی بدار

تابشی از آفتابِ فقر بر هستی بتاب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۷

 

سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر

جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت

رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر

من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۸

 

نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر

خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر

بلک دریاییست عشق و موج رحمت می‌زند

ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر

صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۹

 

در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر

گر سماع منکران اندر نگیرد گو مگیر

قسمت حقست قومی در میان آفتاب

پای کوبانند و قومی در میان زمهریر

قسمت حقست قومی در میان آب شور

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۰

 

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر

بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر

بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست

با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کاو هرگز ندید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۱

 

معده را پر کرده‌ای دوش از خمیر و از فطیر

خواب آمد چشم پر شد کنچ می‌جستی بگیر

بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث

یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که سیر

سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۲

 

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر

ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم

گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر

گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳

 

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار

خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار

بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب

با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود

[...]

مولانا
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۴
sunny dark_mode