گنجور

 
مولانا

عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار

زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار

عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست

زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار

آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو

ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار

چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن

وانگهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار

جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست

باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار

چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش

گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار

گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود

بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار

دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد

تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار

گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر

نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار

زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است

شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار