گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج

برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج

راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج

از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج

خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد

بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد

یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی

گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد

در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد

ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد

سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر

از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد

زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد

نام او راحرز کن چون قل هوالله احد

با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم

توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد

گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

هجر یار از بس دل زار مرا پردرد کرد

اشک چشمم را چنین سرخ ورخم را زردکرد

مرد را پروای مردن نیست اندر راه عشق

مرد می باید به درد عشق و خود رامرد کرد

سودمندم نیست گلقندم دهی چند ای طبیب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

جان و دل گفتند جانان قیمت یک بوس کرد

من دل وجان دادمش آخر مرا مأیوس کرد

هرکه بر رخسار دلبر زلفمشکین دید گفت

پادشاه زنگ کی تسخیر ملک روس کرد

خونش روش تر خویشتن را در روش از کبک ساخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

آن پری دیوانه ام اول ز روی خویش کرد

آخرم آورد و زنجیرم به موی خویش کرد

حاجتم بر مشک وعنبر نیست دیگر ز آنکه او

بی نیاز از عنبر ومشکم ز بوی خویش کرد

در وجود جوهر فرد اشتباهی داشتم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد

کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد

کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت

کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد

کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد

چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد

نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت

نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد

خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد

از غم روی تو موی قیرگونم برف شد

باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت

عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد

خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

چون به پیش پای دلبر زلف سرافکنده شد

دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد

دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت

نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد

زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند

عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند

هر کجا مرغ دلی باشد اسیر زلف یار

بر سر زلفش مگر چنگال شاهین بسته اند

نافه چین گشته درعالم به خوشبوئی مثل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند

کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند

هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق

گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند

تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

عاقلان گویند کس خودرا به دریا کی زند

عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند

مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد

پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند

می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند

درکمند زلف دلداری گرفتارت کند

یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر

گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند

چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

بسکه درزلفت دل من ذکر یا رب میکند

خواب خلقی راحرام از دیده هر شب می کند

چون رخت بینم به زلفت میشوم گریان بلی

بارش آید مه چو جا در برج عقرب می کند

می سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

هیچ می‌دانی که هجرانت چه با من می‌کند

می‌کند با من همان کآتش به خرمن می‌کند

سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو

بندگی را طوق چون قمری به گردن می‌کند

افتد ار چشم مسافر بر جمالت عمر را

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند

چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند

عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی

لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند

می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند

صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند

از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو

با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند

گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند

گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند

شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست

نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند

دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode