گنجور

 
بلند اقبال

زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند

چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند

عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی

لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند

می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل

چون که لعل باده نوشت می پرستی می کند

دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود

جرم برمن نیست زلفت پیشدستی میکند

می طپد دل در برم مانند ماهی دور از آب

زلف پرچین و خمت هر گه که شستی می کند

تا بلنداقبال گردید از وصالت سرفراز

پیش قدر اوبلندافلاک پستی می کند