گنجور

 
بلند اقبال

داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج

برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج

راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج

از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج

خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم

روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج

بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف

ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج

خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم

سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج

از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس

از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج

بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست

شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode