گنجور

 
بلند اقبال

چون به پیش پای دلبر زلف سرافکنده شد

دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد

دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت

نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد

زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او

شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد

دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا

راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد

شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک

ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد

هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست

مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد

چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد

تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode