گنجور

 
بلند اقبال

چهر توچون آتش آمد زلف توچون دودشد

چشم من از آتش ودود تواشک آلود شد

نیستی داوود وزلفت جوشن داوود گشت

نیستی نمرود وچهرت آتش نمرود شد

خورده ای خون دل ما را وحاشا می کنی

پس چرا لعل لبت اینگونه خون آلود شد

حاجت خود وزره نبود ترا درروز رزم

بر سر دوش تو زلفت هم زره هم خود شد

یافتم کز چیست نایددر کنارم آن نگار

زانکه می بیند کنارم ز اشک چشمم رودشد

اشک چشم ما چوسیم وچهر ما شد همچوزر

هر چه درعشقش زیان کردیم آخر سودشد

گفت در هجرم بلنداقبال آخر جان دهد

جان به هجرش دادم آخر آنچه می فرمود شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode