گنجور

 
بلند اقبال

با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند

صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند

از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو

با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند

گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو

هر دم از بی اعتنائی رو به سوئی می کند

گاه می گوید که او یک جا نمی گیرد قرار

دایم از این سو وآن سو جستجوئی می کند

هرگلی درهر گلستانی که باشدچون نسیم

می رساند خویش را آنجا و بویی میکند

گه سوی میخانه اندر خدمت پیر مغان

گه سبو را بو و گه می در سبوئی می کند

کند آید در نظر اما به چالاکی گهی

ترک سر در عشق ترک تندخوئی می کند

گاه گردد سینه چاک از ابروی چون خنجری

می شود بی حال تا خود را رفوئی می کند

چون بلند اقبال گاهی خویش را شوریده حال

از برای دلبر زنجیر موئی می کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode