گنجور

 
بلند اقبال

نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند

کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند

هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق

گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند

تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی

در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند

کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار

درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند

تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل

قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند

تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر

بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند

تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست

زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند

هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم

زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند

تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار

سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند