سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
دل بدرد عشق اگر چندی گرفتارت کند
شاید از درد گرفتاران خبردارت کند
دلبری بایست هر جائی تو را تا هر زمان
با خبر از اضطراب رشک اغیارت کند
گربیاری تاب در آئینه بنگر روی خویش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
پیشتر کاین دل درون سینه ماوا کرده بود
مهر روی خوبرویان دردلم جا کرده بود
آمدی سوی من و امشب نصیب غیر شد
آسمان هر غم که بهر من مهیا کرده بود
نا کسی جز من بکویش بود می پنداشت یار
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
از تغافل یا تو را با خویش مایل میکنم
یا برون مهر تو را یک باره از دل میکنم
گر به جا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست
زر تیغ از بس که شرم از روی قاتل میکنم
هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنهها
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم
زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم
در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
از غم عشقی کز آن آتش به جان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
پیش از این باری اگر در بزم یاری داشتم
بر دل از رشک رقیبان نیز یاری داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتی که من
بر سر آن کوی از خود یادگاری داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جانی مدان
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
نیم جانی بود تا جا بود در میخانهام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانهام
از دل دیوانهام دیوانهتر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانهام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
کی شکایت از دل بی رحم دلبر داشتم؟
گر چو او من هم دلی از سنگ در بر داشتم
نیست غم گر داده ام جان ز آنکه با خود کرده ام
آن غمی کآن را زجان خویش خوش تر داشتم
دیدم استغنای او اکنون به زخمی راضیم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
گفتم از وصلش علاج درد روزافزون کنم
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
عمری امید وفا و مهر از آن دل داشتم
خویش را خرسند از این فکر باطل داشتم
بی سبب در زیر تیغ ای جان ناقابل نبود
هر قدر شرمندگی از روی قاتل داشتم
مانده از سرو روانی پای من در گل چه باک
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
در خیال تو به افتاده است دل از بادهام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتادهام
خانهٔ دل شد ز هر نقش و نگاری بینیاز
با وجود نقش مهر آن نگار سادهام
تا میان بندگی بستم به کوی میفروش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
با جفا جوی او مشکل شود دمساز من
ور کسی از عاشقان با وی بسازد باز من
هر دو تا داریم چون در پرده دارم راز من
غمزهٔ خونریز یار و دیدهٔ غماز من
از رقیبم گوئیا نشناخت امشب کاین قدر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
کس نگفت ای دل به این لیلی و شان نظاره کن
همچو مجنون خویش را بر کوه و دشت آواره کن
سینه ی او را زچاک پیرهن نظاره کن
همچو جیب جان من ناصح گریبان پاره کن
یا دلم را طاقتی یا رب کز آن بر ناید آه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی
تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی
سوختی از آتش غیرت دل عشاق را
ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی
تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
زندگی دارد شتاب و ساقی دوران درنگ
بادرنگ او نمی سازد شتاب زندگی
زاختر بد روزی آن ماه جهانتاب از درم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح
چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر نزار
وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار
گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸
حبذا ای کاخ کیوان رفعت گردون اساس
شمس از مقیاس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع های محفل تو است اینکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگین مسندت را فرش زیرین است از آن
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶
صبحگاهان حله ی سیمین به تن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳ - معما بنام زر و مدح
چیست آن لعبت که زیبا شکل و نیکو منظر است؟
منظرش چون وصل زیبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبینش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بی ثباتی همچو عهد روزگار
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۳
شرم از ابروی آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عید را امشب نهان کرد آسمان
ساقی از بهر صبوح عید می در جام خواست
خون به جام میگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقی پرده از رخ برگرفت
[...]