گنجور

 
سحاب اصفهانی

عمری امید وفا و مهر از آن دل داشتم

خویش را خرسند از این فکر باطل داشتم

بی سبب در زیر تیغ ای جان ناقابل نبود

هر قدر شرمندگی از روی قاتل داشتم

مانده از سرو روانی پای من در گل چه باک

گر چو قمری مهر سر و پای در گل داشتم

تا ندانستم زبان را محرم اسرار دل

کس نبود آگاه از رازی که در دل داشتم

بی خبر بودم ز زهر رشک غیر از تلخیئی

در مذاق از هجر آن شیرین شمایل داشتم

با می صافی کنون بر صفحهٔ دل بین (سحاب)

زنگ اندوهی که در میخانه زایل داشتم