گنجور

 
سحاب اصفهانی

بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم

در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم

زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است

هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم

در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من

جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم

آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی

من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم

از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند

نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم

بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون

نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم

تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)

چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode