گنجور

 
سحاب اصفهانی

با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی

تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی

سوختی از آتش غیرت دل عشاق را

ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی

تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو

بی سبب در بزم وصل امشب مرا بنواختی

قدر سرو و گل شکستی تا تو در بستان حسن

رخ چو گل افروختی قامت چو سرو افراختی

با خرابی دل اکنون ای شه خوبان بساز

تا چرا رخش ستم در کشور دل تاختی

من ز حسرت جان سپردم چون تو بهر دیگران

از کمر خنجر کشیدی از میان تیغ آختی

کشتی ام گر از غم عشق بتان شادم که تو

صفحه ی دل را زغم های دگر پرداختی

تا کس از جورت به جز ما در سر آن کو نماند

عاشقان خویش را زاهل وفا نشناختی

نرم می باید دل آن شوخ سنگین دل (سحاب)

ورنه گیرم سنگ را ز آه درون بگداختی