گنجور

 
سحاب اصفهانی

از تغافل یا تو را با خویش مایل می‌کنم

یا برون مهر تو را یک باره از دل می‌کنم

گر به جا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست

زر تیغ از بس که شرم از روی قاتل می‌کنم

هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنه‌ها

چاره‌ها بنگر که بهر تنگی دل می‌کنم

می‌کنم یا دل به آسانی ز مهر روی تو

یا که بر خود کار را یک باره مشکل می‌کنم

ایمنند از گمرهی واماندگان کاروان

چون جرس تا ناله در دنبال محمل می‌کنم

اینکه ترک عاشقی کردم نه از وارستگی است

امتثال حکم شاهنشاه عادل می‌کنم

شه‌نشان فتحعلی‌شاه آنکه شرم آرد (سحاب)

چون به دریا ابر دستش را مقابل می‌کنم

 
 
 
جامی

هر زمانت پیش چشم خود تخیل می‌کنم

یک به یک اسرار حسنت را تامل می‌کنم

چون بدین خوبی که هستی نقش می‌بندم تو را

می‌شوم حیران که بی‌تو چون تحمل می‌کنم

نام تو گفتن نیارم فاش مقصودم تویی

[...]

سیدای نسفی

می روم در باغ و سر در پای سنبل می کنم

عمر را چون شانه صرف زلف و کاکل می کنم

می نویسم از چمن با آن گل رو نامه یی

خامه تحریر از منقار بلبل می کنم

نیست حاجت زاد راه از خویش بیرون رفته را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه