گنجور

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را

در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را

روز اول کرد ما را چشم مست او خراب

باده‌پیمایی نشاید ساقی مدهوش را

تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

می‌رساند از ره ظلمت به منزل مور را

آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را

وادی عشق است و اول ترک هستی گفته‌ام

کرده‌ام بر خویشتن نزدیک راه دور را

به نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

پیچ و تاب زلف مشکینت شده زنجیرها

بند بر پا مانده در زنجیر زلفت شیرها

دردم افزون شد نمی‌دانم ز عشقت چون کنم

با وجود آن‌که کردم در غمت تدبیرها

چون خلاصی کس تواند یافتن از کوی او

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

چند روزی شد که حیرانم نمی‌دانم چرا

رفت بیرون از بدن جانم نمی‌دانم چرا

در شگفت استم که همچون صبح بی‌خود دم‌به‌دم

چاک می‌گردد گریبانم نمی‌دانم چرا

گشته‌ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

تا نگاه دل‌فریبش در نظر دارد مرا

ز آرزوی هر دو عالم بی‌خبر دارد مرا

گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال

ذره‌پرور مهر رویش در نظر دارد مرا

من نمی‌دانم چه بد کردم که بخت واژگون

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما

از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما

تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را

جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما

چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

کی ز جور دهر کم فرصت الم داریم ما

چون تو را داریم از دشمن چه غم داریم ما

ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کرده‌ایم

هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما

کم مبادا از سر ما نقش داغ و مد آه

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

گفتگویت در تبسم می‌کند شکر در آب

خورده بس لعل لبانت غوطه چون گوهر در آب

اصل معنی یافت چون عارف ز خط عارضت

از بغل آورد بیرون ریخت صد دفتر در آب

دل چو در خون می‌نشیند شوقش افزون می‌شود

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

گر شود آن شوخ با من مهربان دارم عجب

گر کند از یک نگاهم قصد جان دارم عجب

آتشی کز عشق آن بدخو به جان دارم چو شمع

گر نسوزد مغزم اندر استخوان دارم عجب

از هدف دائم خدنگ صاف بیرون می‌رود

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

هر کجا عکس جمال یار می‌افتد در آب

گویی از گلشن گل بی‌خار می‌افتد در آب

باز می‌دارد ز رفتن بحر را حیرت مگر

سایه آن سرو خوش‌رفتار می‌افتد در آب

یک نگاهی کن که می‌گردد صدف را آب دل

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

دارم از دست تو شب تا صبح با چشمی پر آب

ناله همدم، باده خون، مطرب فغان، راحت عذاب

روز بر من چار چیز از عشق می‌آرد هجوم

صبح محنت، ظهر ماتم، عصر غم، شام اضطراب

چار چیز از چار عضوم برده‌ای از یک نگاه

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

بس ‌که بر جانم ز مژگانت خدنگ افتاده است

وسعتی خواهم که بر دل کار تنگ افتاده است

تا تو با این آب و رنگ آهنگ گلشن کرده‌ای

گل ز شرم عارضت از آب و رنگ افتاده است

عطر سنبل بلبلان را گرم افغان کرده است

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

برده دل از من پری‌رویی نمی‌گویم که کیست

شوخ چشمی طفل بدخویی نمی‌گویم که کیست

داده از زهر آب، بی رحمی، فرنگی زاده‌ای

بهر قتلم تیغ ابرویی نمی‌گویم که کیست

همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

دیده خون‌بار ما چون گشت گریان مفت ماست

دانه‌ای افشانده در خاکیم باران مفت ماست

نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض

هرکه چون گل پاره می‌سازد گریبان مفت ماست

نیست نفعی جز ضرر در آشنایی‌های خلق

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است

بردی از حد ناز ای بی‌رحم استغنا بس است

ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی

چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است

دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

از لبش گفتار و گفتار از دهن نازک‌تر است

گرچه لعلش نازک است اما سخن نازک‌تر است

می‌شود مدهوش عطرش هر نفس دل چون کنم

وصف خالش را که از مشک ختن نازک‌تر است

گر شود از شیشه شبنم جراحت دور نیست

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است

صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است

هندوی آتش‌پرستی کافر عاشق‌کشی

کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است

عارضش آورده از خط گرده‌ای بر روی کار

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است

راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است

پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست

دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است

سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست

ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست

زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است

نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست

حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا

[...]

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

چرخ مینا رنگ هر زهری که در پیمانه ریخت

عشق او آورد و در کام من دیوانه ریخت

ریخت مرغ روح بی‌اندازه بر بالای هم

خط و خال او به هر جایی که دام و دانه ریخت

بس خرابی کرد چشمش با دل ما می‌توان

[...]

قصاب کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۶