گنجور

 
قصاب کاشانی

چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است

راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است

پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست

دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است

سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود

نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است

تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد

گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است

گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست

پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است

خوار چون مینای خالی در نظرها می‌شود

هرکه در بزم محبت یک‌نفس خندیده است

در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه

بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلتیده است