گنجور

 
قصاب کاشانی

خاک رخسارش که دل در پیچ و تاب انداخته است

صد چو من شوریده را در اضطراب انداخته است

هندوی آتش‌پرستی کافر عاشق‌کشی

کرده عریان خویش را بر آفتاب انداخته است

عارضش آورده از خط گرده‌ای بر روی کار

از نو آشوبی به دل‌های خراب انداخته است

خال لب را کاتب تقدیر در تحریر صنع

نقطه‌ای بر روی خط انتخاب انداخته است

از لب و دندان او کردم سؤال آهسته گفت

عقد مروارید ساقی در شراب انداخته است

نیست اصلا رحم در دل گلرخان دهر را

بی‌سبب قصاب خود را در عذاب انداخته است