گنجور

 
قصاب کاشانی

آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست

ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست

زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است

نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست

حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا

زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست

می‌شود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم

شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست

تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود

یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست

خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم

خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode