گنجور

 
قصاب کاشانی

چند روزی شد که حیرانم نمی‌دانم چرا

رفت بیرون از بدن جانم نمی‌دانم چرا

در شگفت استم که همچون صبح بی‌خود دم‌به‌دم

چاک می‌گردد گریبانم نمی‌دانم چرا

گشته‌ام با آنکه چون ماهی شناور در سرشک

در میان آب بریانم نمی‌دانم چرا

بدتر از این آنکه چون شب شد نمی‌گردد دمی

آشنا مژگان به مژگانم نمی‌دانم چرا

وین از آن بدتر که در هر جا نشستم همچو شمع

تا سحر گریان و سوزانم نمی‌دانم چرا

نه هم‌آوازی که گویم شرح دل نه همدمی

همچو نی هر لحظه نالانم نمی‌دانم چرا

گوسفند او منم قصاب در این انتظار

می‌نماید دیر قربانم نمی‌دانم چرا